نماز دونفره...........

خـــدایا

دلم هوس یک نماز دو نفره کرده است ...

فقط من باشم و تو !!!

مبادا خدا را نشناسیم...........

پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :                                                     

خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت.نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب باردیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟
خدا جواب داد :
 بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی .

خداوندا نمی دانم ...


خداوندا نمی دانم ...
در این دنیای وانفسا كدامین تكیه گاه را تكیه گاه خویش سازم
نمی دانم خداوندا...نمی دانم
دراین وادی كه عالم سر خوش است و جای خوش دارد
كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم
و می گریم خداوندا
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده پناهم ده
امیدم ده خداوندا كه دیگر نا امیدم من و می دانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستم بار است
ولیكن من كه می دانم
دگر پایان پایانم
و می دانم كه آخر بغض پنهانی مرا بی جان و تن سازد
چرا پنهان كنم دردم؟
چرا با كس نگویم من؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فكر خویش ودر خویش اند گهی پشت وگهی پیش اند
ولی در انزوای این دل تنهاچرا یاری ندارم من كه دردم را فرو ریزد؟
دگر هنگامه تركیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم نمی دانم
ونتوانم به كس گویم... نمی دانم خداوندا
فقط می سوزم ومی سازم وبادرد پنهانی
بسی من خون دل دارم ولی بی آب وگل دارم
به پوچی ها رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمی دانم...
نمی جویم...
نمی پرسم...
نمی گویند...
نمی جویند...
جوابی را نمی دانند...
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در خویشم؟
چرا بی گانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
كلام آشنایی ده
خداوندا آشنایم ده... خداوندا پناهم ده...امیدم ده...
خداوندا در هم شكن این سد راهم را كه دیگر خسته از خویشم
كه دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم و صوتی زیر لب دارم
وبا خود میكنم نجوای پنهانی...كه شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاك ذات پاكت را نیازی جاودانی ست

مرا اینگونه باور کن

مرا اینگونه باور کن

کمی تنها ;کمی غمگین

کمی از یادها رفته

خدا هم ترک ما کرده

خدا دیگر کجا رفته؟

نمیدانم مرا آیا گناهی هست؟

که شاید هم به جرم آن

غریبی و جدایی است

مرا اینگنه باور کن .....

بصیرت

فقیری بدهکار را به زندان بردند. او بسیار پرخُور  بودو غذای همه زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد. زندانیان از دست او رنج می‌بردند و غذای خود را پنهانی می‌خوردند. روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد غذای 10 نفر را می‌خورد گلوی او مثل تنور آتش است سیر نمی‌شود. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا را زیادتر بدهید.

 

نایت اسکین

قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که این مردی پُرخور و فقیر است و همین باعث زندانی شدنش می باشد. پس بناچار به او گفت: تو آزاد هستی برو به خانه‌ات. زندانی گفت: ای قاضی من کس و کاری ندارم فقیرم, زندان برای من بهشت است اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم. قاضی نپذیرفت و او را از زندان بیرون کرد.

نایت اسکین

قاضی دستور داد او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند دادگاه نمی‌پذیرد. آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند.مردم هیزم فروش از صبح تا شب فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار ،جلو حمام و مسجد فریاد می‌زد: ای مردم! این مرد را خوب بشناسید او فقیر است. به او وام ندهید، نسیه به او نفروشید، با او داد و ستد نکنید, او فقیر و پرخور و بی‌کس و کار است خوب او را نگاه کنید.

نایت اسکین

شبانگاه هیزم فروش مرد زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده من از صبح برای تو کار می‌کنم. زندانی خندید و گفت: تو نمی‌دانی از صبح تا حالا چه می‌گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و کلوخ شهر می‌دانند که من فقیرم و تو نمی‌دانی؟ دانش تو عاریه است.

نایت اسکین

 

بهترین جواب

درزندگی همه ما گاهی اوقات ،
بهترین وساده ترین جواب و راه حل وجود دارد
ولی این قدر به دوردستها نگاه می کنیم
که آن را نمی بینیم .

زندگی کن؟!!

استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که

 همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟


شاگردان جواب دادند  50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........


استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا" وزنش چقدراست . اما سوال

 من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي

 خواهد افتاد ؟


شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد .


استاد پرسيد :خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟


يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد.


حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟


شاگرد ديگري جسارتا" گفت : دست تان بي حس مي شود .


عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا" کارتان به بيمارستان خواهد کشيد .......


و همه شاگردان خنديدند


استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است ؟


شاگردان جواب دادند : نه


پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟


درعوض من چه بايد بکنم ؟


شاگردان گيج شدند . يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.


استاد گفت : دقيقا" مشکلات زندگي هم مثل همين است .


اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد ، به درد خواهند آمد .


اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.


فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد.به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند ،


هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد ، برآييد!


دوستای گل خودم.......همین الان لیوان هاتون رو زمین بگذارید..........

زندگی کنید..
 
زندگی همینه......

امید..خود زندگیست..........

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .


یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .


صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .
می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…


ماه من غصه چرا .....

ماه من غصه چرا؟


 

اسمان را بنگر

که هنوز بعد صد ها شب و روز

مثل ان  روز نخست

گرم و ابی و پر از مهر به ما می خندد

یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت

بلکه از عاطفه لبریز شد و

نفسی از سر  امید کشید

ماه من...

غم و اندوه اگر هم روزی

مثل باران بارید 

یا دل شیشه ای ات از لب پنجره ی عشق زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن

و با بگو با دل خود که خدا هست

                                             خدا هست

                                                                     خدا هست هنوز .......

او همانیست که در تا رترین لحظه ی شب راه نورانی امید نشانم می داد

او همانیست که هر لحظه دلش می خواهد  همه ی زندگی ام غرق شادی باشد

ماه من ...

غصه اگر هست بگو تا باشد

 معنی خوشبختی بودن اندوه است

 این همه غصه و غم  این همه شادی و شور

چه بخواهی و چه نه میوه ی یک باغند

همه را باهم و با عشق بچین

 ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند

سبزه زاری پر از یاد خدا

و در ان باز کسی می خواند

که خدا هست

                            خدا هست هنوز  ....

..

سخنی از دکتر شریعتی

یاد گرفتم که :


۱٫ با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.


۲٫ با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند .


۳٫ از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود .


۴٫ تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم

من خدایی دارم ...

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است

نه در آن بالاها !

مهربان، خوب، قشنگ ...
چهره اش نورانیست

گاه گاهی سخنی می گوید،
با دل کوچک من،

ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد !

او مرا می خواند،
او مرا می خواهد،
او همه درد مرا می داند ...

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم می نگرم،
آن زمان رقص کنان می خندم ...

که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است

او خدایست که همواره مرا می خواهد

او مرا می خواند
او همه درد مرا می داند ...



آدمک

 

آدمک آخر دنیاست بخند ،

 آدمک مرگ همین جاست بخند ،

 دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند ،

 آدمک خر نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ،

 آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل من تو تنهاست بخند!

خانه دوست

"خانه دوست کجاست " در فلق بود که پرسید سوار .

آسمان مکثی کرد.

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید

 وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

" نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و درآن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است .

میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می آرد،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.

در صمیمیت سیال فضا،خش خش می شنوی:

کودکی میبینی

رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه نور

 واز او می پرسی

خانه دوست کجاست."

شریعتی

شریعتی نوشت

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،

و با نبودن، چگونه می توان بودن؟

و خدا بود و، با او، عدم،

و عدم گوش نداشت،

حرفهایی هست برای گفتن،

که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،

و حرفهایی هست برای نگفتن،

حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.

حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،

و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،

حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،

که همچون زبانه های بیقرار آتشند،

و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،

کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،

اگر یافتند، یافته می شوند...

و ...

در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،

و اگر او را گم کردند، روح را از دورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند.

و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،

که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.

هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.

هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.

بدانگونه که احساسش می کنند، هست.

انسان یک لفظ است،

که بر زبان آشنا می گذرد،

و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.

هرکسی کلمه ای است:

که از عقیم ماندن می هراسد،

و در خفقان جنین، خون می خورد،

و کلمه مسیح است،

و در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود،

و آن کلمه، خدا بود...

معلم

نردباني شده ام صاف به ديوار ترقي،تا

اين نسل وآن نسل پاي برپله من سوي فردا

 بروندو غريبانه فراموش شوم.

به توان صفر

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com
تا حالا  به این فکر کردید که چرا هر عدد به توان صفر برابر یک میشود؟؟؟
 
"همه چیز تنها یک چیز است! "
این جمله ای است که در کتاب "کیمیاگر" نوشته "پائولو کوئلیو " بارها و بارها خواندیم.
آن یک چیز چیست؟؟؟
 
آن خداست، همه موجودات و مخلوقات تنها از خدا نشأت می گیرند، اگر هیچ چیز هم نباشد، خدا حتما" وجود دارد.
خدا = 1
مخلوقات = یک عدد خاص خود ( البته غیر از 1 )
 
دکتر علی شریعتی در یکی از شعرهایش به نام "صفر" به این مورد اشاره کرده بود، که:
"همه چیز فقط 1 است، فقط خداست"
 
با این تفاسیر اگه هر مخلوقی رو به توان صفر برسونیم، یعنی از آن مخلوق چیزی هم نباشد(صفر تا باشد)، خدا همچنان وجود دارد.
در ریاضیات هم عدد اصلی 1 است، که اعداد دیگر با وجود یک معنی پیدا می کنند، مثلا 6 یعنی 6تا 1 
حالا اگر 6 به توان صفر برسد یعنی 6 نباشد(صفر تا باشد)، باز عدد اصلی یعنی 1 باقی می ماند!

 

خداوند یگانه  ما را برای یک لحظه فراموش نکن و به حال خودمان وا مگذار.
منبع: جزیره ریاضیات

اندیشه های بزرگان ریاضی

"زندگاني به اين درد مي خورد كه انسان به دو كار مشغول گردد :

اول : رياضي بخواند

دوم : رياضي درس بدهد"

پواسون

 

به نظر ميرسد معمار بزرگ جهان رياضيدان است

جينز

 موسیقی روح را آرامش میدهد،نقاشی چشم را می نوازد،شعر موجب برانگیختن عاطفه می شود،فلسفه ذهن را قانع می کند و مهندسی زندگی را بهبود می بخشد ولی ریاضیات دارای مجموعه ی این ارزش هاست.

موریس کلاین

یادی از سهراب

سهراب در هشت کتابش چه خوب زندگی را ریاضی گونه تفسیر کرده است

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه ده شاهی در جوی خیابان است.

زندگی "مجذور" آینه است.

زندگی گل به "توان " ابدیت،

زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،

زندگی " هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.