نماز دونفره...........
دلم هوس یک نماز دو نفره کرده است ...
فقط من باشم و تو !!!
کمی تنها ;کمی غمگین
کمی از یادها رفته
خدا هم ترک ما کرده
خدا دیگر کجا رفته؟

نمیدانم مرا آیا گناهی هست؟
که شاید هم به جرم آن
غریبی و جدایی است
مرا اینگنه باور کن .....
فقیری بدهکار را به زندان بردند. او بسیار پرخُور بودو غذای همه زندانیان را میدزدید و میخورد. زندانیان از دست او رنج میبردند و غذای خود را پنهانی میخوردند. روزی آنها به زندانبان گفتند: به قاضی بگو این مرد خیلی ما را آزار میدهد غذای 10 نفر را میخورد گلوی او مثل تنور آتش است سیر نمیشود. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا را زیادتر بدهید.
قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که این مردی پُرخور و فقیر است و همین باعث زندانی شدنش می باشد. پس بناچار به او گفت: تو آزاد هستی برو به خانهات. زندانی گفت: ای قاضی من کس و کاری ندارم فقیرم, زندان برای من بهشت است اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی میمیرم. قاضی نپذیرفت و او را از زندان بیرون کرد.
قاضی دستور داد او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند دادگاه نمیپذیرد. آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند.مردم هیزم فروش از صبح تا شب فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار ،جلو حمام و مسجد فریاد میزد: ای مردم! این مرد را خوب بشناسید او فقیر است. به او وام ندهید، نسیه به او نفروشید، با او داد و ستد نکنید, او فقیر و پرخور و بیکس و کار است خوب او را نگاه کنید.
شبانگاه هیزم فروش مرد زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده من از صبح برای تو کار میکنم. زندانی خندید و گفت: تو نمیدانی از صبح تا حالا چه میگویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و کلوخ شهر میدانند که من فقیرم و تو نمیدانی؟ دانش تو عاریه است.
درزندگی همه ما گاهی اوقات ،
استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که
همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
........
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا" وزنش چقدراست . اما سوال
من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي
خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد .
استاد پرسيد :خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟
يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد ديگري جسارتا" گفت : دست تان بي حس مي شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا" کارتان به بيمارستان خواهد کشيد .......
و همه شاگردان خنديدند


استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟
درعوض من چه بايد بکنم ؟
شاگردان گيج شدند . 

يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا" مشکلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد ، به درد خواهند آمد .
اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.
فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد.به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند ،
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد ، برآييد!
دوستای گل خودم.......همین الان لیوان هاتون رو زمین بگذارید..........

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .
صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .
می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…
اسمان را بنگر
که هنوز بعد صد ها شب و روز
مثل ان روز نخست
گرم و ابی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ماه من...
غم و اندوه اگر هم روزی
مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات از لب پنجره ی عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن
و با بگو با دل خود که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز .......
او همانیست که در تا رترین لحظه ی شب راه نورانی امید نشانم می داد
او همانیست که هر لحظه دلش می خواهد همه ی زندگی ام غرق شادی باشد
ماه من ...
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی بودن اندوه است
این همه غصه و غم این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه میوه ی یک باغند
همه را باهم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند
سبزه زاری پر از یاد خدا
و در ان باز کسی می خواند
که خدا هست
خدا هست هنوز ....
..
من خدایی دارم، که در این نزدیکی استآسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
" نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و درآن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است .
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می آرد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا،خش خش می شنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه نور
واز او می پرسی
خانه دوست کجاست."
شریعتی نوشت
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
و اگر او را گم کردند، روح را از دورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود...
نردباني شده ام صاف به ديوار ترقي،تا
اين نسل وآن نسل پاي برپله من سوي فردا
بروندو غريبانه فراموش شوم.
"زندگاني به اين درد مي خورد كه انسان به دو كار مشغول گردد :
اول : رياضي بخواند
دوم : رياضي درس بدهد"
پواسون
به نظر ميرسد معمار بزرگ جهان رياضيدان است
جينز
موسیقی روح را آرامش میدهد،نقاشی چشم را می نوازد،شعر موجب برانگیختن عاطفه می شود،فلسفه ذهن را قانع می کند و مهندسی زندگی را بهبود می بخشد ولی ریاضیات دارای مجموعه ی این ارزش هاست.
موریس کلاین
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه ده شاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان " ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی " هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.